امروز فقط هوا هوای توست..
دلم تنگته مادر..
دوساله که تو کابوس رفتنت خواب به چشمام نیومده..
حتی جرات فکر کردن بهت رو ندارم..
جرات ندارم عکساتو نگاه کنم صدات و گوش بدم حتی یادت بیفتم..
چون قلبم تیر می کشه و دلم می خواد همون لحظه بمیرم اما مادر یادت ناگزیره
همیشه با منه
همراهمه
زخمت زخم دردا و عذابایی که تو چهار سال بیماریت کشیدی و زخم لحظه لحظه آب شدنات همیشه با منه..
زخم شبایی که کنارت تا صبح چه تو خونه چه بیمارستان گریه می کردم..
گریه ای از سر ناچاری و تسلیم..
درد روزایی که از خدا ی خواستم من و زودتر از تو بکشه و نذاره رفتنت رو ببینم..
زجر روزایی که تو بیمارستان راهروهای لعنتی رو از این ور به اون ور دور می زدم و گریه می کردم و همش با خودم می گفتم خدایا چیکار کنم؟ معنی ناچاری و بیچارگی رو به معنای واقعی درک کردم..
شب آخری که تو بخش بودی و با قاشق آروم آروم سوپ رو می ریختم تو دهنت و تو نیمه هوشیار بودی...
صبحی که شیرو قاشق قاشق تو دهنت می ریختم...
زمانی که اومدن جلو چشمم بردنت آی سی یو و صدای گریه های من کل بخش و پر کرده بود و برادرم با نگاهی یخ کرده کنارم نشسته بود و زمین و نگاه می کرد..
آی سی یویی که چهار سال بود تو ذهنم بود و می دونستم که اگه زنده بمونم شایدیه روز نکبتی تو رو اونجا ببینم..
لعنت به زبون دکتری که خبر مردن مادرت رو ۴ سال پیش از مرگش بهت بده..
مظلومیتت دیوونم می کنه مامان..
مهربونیت اون دل صاف و قشنگت اون لبخندا و نوازشهات حتی تو اون حال بد بیماری..
دست و پای ورم کردت تو آی سی یو..
لبای تشنت و.....
وای خدا کاش می مردم و........
اما نمردم و با به یاد آوردن این لحظه ها هزاران بار مرگ و به چشمام می بینم..
۱۰ مرداد ۸۶ برای آخرین بار رفتی بیمارستان و ۲۴ مرداد...
لعنت به تابستون..
نفرین به تیر و مرداد که پدر و مادرم رو ازم گرفتن..
وقتی دردی به نهایت فریاد می رسه فقط یه راه داری
سکوت...