آدم برفیم دل داره!!!

سکوت معنای حقیقی نگفتنهاست..

آدم برفیم دل داره!!!

سکوت معنای حقیقی نگفتنهاست..

لعنت به تابستون..

امروز فقط هوا هوای توست.. 

دلم تنگته مادر.. 

دوساله که تو کابوس رفتنت خواب به چشمام نیومده.. 

حتی جرات فکر کردن بهت رو ندارم.. 

جرات ندارم عکساتو نگاه کنم صدات و گوش بدم حتی یادت بیفتم.. 

چون قلبم تیر می کشه و دلم می خواد همون لحظه بمیرم اما مادر یادت ناگزیره 

همیشه با منه 

همراهمه 

زخمت زخم دردا و عذابایی که تو چهار سال بیماریت کشیدی و زخم لحظه لحظه آب شدنات همیشه با منه..  

زخم شبایی که کنارت تا صبح چه تو خونه چه بیمارستان گریه می کردم.. 

گریه ای از سر ناچاری و تسلیم..  

درد روزایی که از خدا ی خواستم من و زودتر از تو بکشه و نذاره رفتنت رو ببینم.. 

زجر روزایی که تو بیمارستان راهروهای لعنتی رو از این ور به اون ور دور می زدم و گریه می کردم و همش با خودم می گفتم خدایا چیکار کنم؟ معنی ناچاری و بیچارگی رو به معنای واقعی درک کردم.. 

شب آخری که تو بخش بودی و با قاشق آروم آروم سوپ رو می ریختم تو دهنت و تو نیمه هوشیار بودی... 

صبحی که شیرو قاشق قاشق تو دهنت می ریختم... 

زمانی که اومدن جلو چشمم  بردنت آی سی یو و صدای گریه های من کل بخش و پر کرده بود و برادرم با نگاهی یخ کرده کنارم نشسته بود و زمین و نگاه می کرد..

آی سی یویی که چهار سال بود تو ذهنم بود و می دونستم که اگه زنده بمونم شایدیه روز نکبتی  تو رو اونجا ببینم.. 

لعنت به زبون دکتری که خبر مردن مادرت رو ۴ سال پیش از مرگش بهت بده.. 

مظلومیتت دیوونم می کنه مامان.. 

مهربونیت اون دل صاف و قشنگت اون لبخندا و نوازشهات حتی تو اون حال بد بیماری.. 

دست و پای ورم کردت تو آی سی یو.. 

لبای تشنت و..... 

وای خدا کاش می مردم و........ 

اما نمردم و با به یاد آوردن این لحظه ها هزاران بار مرگ و به چشمام می بینم.. 

۱۰ مرداد ۸۶ برای آخرین بار رفتی بیمارستان و ۲۴ مرداد...  

لعنت به تابستون..  

نفرین به تیر و مرداد که پدر و مادرم رو ازم گرفتن.. 

وقتی دردی به نهایت فریاد می رسه فقط یه راه داری 

 سکوت...  

 

خویش را اول مداوا کن کمال این است و بس !!!



برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات مان
ببیند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد

وزبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوئیم.

دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ای می خواند،
رویائش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد،
و هر دانۀ برفی
به اشکی نریخته می ماند.

سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده.
در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من
گاه
آنچه ما را به حقیقت می رساند
خود از آن عاری است.

زیرا
تنها حقیقت است
که رهایی می بخشد.


از بخت یاری ماست
شاید
که آنچه می خواهیم،
یا به دست نمی آید
یا از دست می گریزد.

می خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.

حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیج چیز با آن به عناد برنخیزد

می خواهم آب شوم
در گسترۀ افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود.

چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلامی مهرآمیز
نوازشی
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟

چند بار
دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار
دام باز گستری!

پنجه در افکنده ایم
با دست های مان
به جای رها شدن.

سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردن شان.

عشق ما
نیازمند رهائی است
نه تصاحب.

در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.

سپیده دمان
از پس شبی دراز
در جان خویش
آواز خروسی می شنوم
از دور دست، و با سومین بانگش
در می یابم
که رسوا شده ام
زخم زننده
مقاومت ناپذیر
شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش و
همه آن چیزها
که «شدن» را
امکان می دهد.
هر مرگ
اشارتی است
به حیاتی دیگر.

این همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت

و همچنان استواری به وفادار ماندن
به راهم
خودم
هدفم
و به تو
وفائی که مرا
و ترا
به سوی هدف
راه می نماید.

جویای راه خویش باش
از این سان که منم

در تکاپوی انسان شدن

در میان راه
دیدار می کنیم
حقیقت را
آزادی را
خود را

در میان راه
می بالد و به بار می نشیند
دوستی ئی
که توان مان می دهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیم و
یاوری

این است راه ما
تو
و من
در وجود هر کس
رازی بزرگ نهان است
داستانی
راهی
بیراهه ئی

طرح افکندن این راز
راز من و راز تو
راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است.

بسیار وقت ها
با یکدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز می کنیم

اما در همه چیزی رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست

سکوتِ ملال ها
از راز ما
سخن تواند گفت.

به تو نگاه می کنم
و می دانم
تو تنها نیازمند یکی نگاهی
تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت
تا به در آئی.

من پا پس می کشم
و در نیم گشوده
به روی تو
بسته می شود.

پیش از آن که به تنهائی خود پناه برم
از دیگران
شکوه آغاز می کنم
فریاد می کشم
که ترکم گفته اند

چرا از خود نمی پرسم
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگیم را
با او قسمت کنم؟

آغاز جدا سری
شاید
از دیگران نبود.
حلقه های مداوم
پیاپی
تا دور دست
تصمیم درست صادقانه.

با خود وفادار می مانم آیا
یا راهی سهل تر
اختیار می کنم؟

بی اعتمادی
دری است،
خودستائی و بیم
چفت و بست غرور است،
و تهیدستی
دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن
محبوس رای خویشیم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش
تنفس می کنیم

تو و من
توان آن را یافتیم
که برگشائیم
که خود را بگشایم.

بر آنچه دلخواه من است
حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افکنم

اگر برآنم
تا دیگر بار و دیگر بار
بر پای بتوانم خاست
راهی به جز اینم نیست.

توان صبر کردن
برای رودر روئی با آنچه باید روی دهد
برای مواجهه با آنچه روی می دهد.

شکیبیدن
گشاد بودن
تحمل کردن
آزاد بودن.

چندان که به شکوه در می آئیم
از سرمای پیرامون خویش
از ظلمت
و از کمبود نوری گرمی بخش
چون همیشه
بر می بندیم
دریچه کلبه مان را
روح مان را.

اگر می خواهی نگهم داری
دوست من
از دستم می دهی

اگر می خواهی همراهیم کنی
دوست من
تا انسان آزادی باشم،
میان ما
همبستگی ئی از آن گونه می روید
که زندگی ما هر دو تن را
غرق در شکوفه می کند.

من آموخته ام
به خود گوش فرا دهم
و صدائی
بشنوم
که با من می گوید
«این لحظه» مرا چه هدیه خواهد داد

نیاموخته ام
گوش فرا دادن
به صدائی را
که با من در سخن است
و بی وقفه می پرسد
من بدین «لحظه» چه هدیه خواهم داد.

شبنم و
برگ ها یخ زده است
و آرزوهای من نیز.

ابرهای برفزا بر آسمان در هم می پیچید
باد می وزد
و توفان در می رسد
زخم های من
می فسرد
یخ آب می شود
در روح من
در اندیشه هایم

بهار حضور تو است
بودن تو است

کسی می گوید«آری»
به تولد من
به زندگیم
به بودنم
ضعفم
ناتوانیم
مرگم
کسی می گوید«آری»
به من
به تو
و از انتظار طولانی
شنیدن پاسخ من
شنیدن پاسخ تو
خسته نمی شود

پرواز اعتماد را
با یکدیگر تجربه کنیم
وگرنه می شکنیم
بال های
دوستی مان را.

با در افکندن خود
به دره
شاید
سرانجام
به شناسائی خود
توفیق یابی

زیر پایم
زمین از سمضریر اسبان می لرزد
چهار نعل می گذرند
اسبان
وحشی گسیخته افسار، وحشت زده
به پیش می گریزند
در یالهاشان گره می خورد
آرزوهایم
دوشادوش شان می گریزد
خواست هایم
هوا سرشار از بوی اسب است و
غم و
اندکی غبطه.

در افق
نقطه های سباه کوچکی می رقصد
و زمینی که برآن ایستاده ام
دیگر باره آرام یافته است.
پنداری رویایی بود آن همه
رویای آزادی
یا
احساس حبس و بند.
در سکوت
با یکدیگر پیوند داشتن،
همدلی صادقانه
وفاداری ریشه دار.

اعتماد کن!
از تنهایی
مگریز
به تنهایی
مگریز
گهگاه
آن را بجوی و
تحمل کن
و به آرامش خاطر
مجالی ده!
یکدیگر را می آزاریم
بی آن که بخواهیم
شاید بهتر آن باشد
که دست به دست یکدیگر دهیم
بی سخنی

دستی که گشاده است
می بَرد
می آورد،
رهنمونت می شود
به خانه ئی
که نور دلچسبش
گرمی بخش است

خویش را اول مداوا کن کمال این است و بس !!!  
شعر از احمد شاملو