امروز شهر طور دیگه ای بود!
عجیب و خیلی شلوغتر از همیشه...!
تمام خیاوبونهاپر بود از انواع پلیس ضدشورش و یه سری لباس شخصی باتوم به دست و گاهی اسلحه به دست!
در حالی که از تو ماشین به ضربه های باتومی نگاه می کردم که به ساق پای دختر جوانی اصابت میکرد ناخداگاه فریاد زدم نزن نزن...!
و اشک از چشمام جاری شد...
به راستی چه بلایی سر شهر من اومده؟
چرا همه جا پر شده از اضطراب و فریاد و فرار و دو دستگی؟
به چپ چپ به راست راست!
این چپ و راستیا تا به کی قراره ادامه داشته باشه؟
پس ما کی می خوایم مستقیم حرکت کنیم؟!
کی؟
می دونی؟
آره... امروز شهر طور دیگه ای بود!